علم علم این یکی را بگیر قلم
عَلَم عَلَم این یکی را بگیر قلم
فاطمه 8 ساله می خواست از لوازم آرایش استفاده کند تا خودش را با آرایش ببیند می گفت: عمه جان می خواهم بدانم عروس که می شوم خوشکل می شوم یا نه؟! گفتم تو همه جوره زیبایی به عمه ات شبیهی دیگه!!!
حسش شبیه همان حس هایی بودکه خودم بچه بودم و دوست داشتم تجربه اش کنم .
نمیدانستم مانع شوم یا لوازم آرایش را در اختیارش بگذارم، به چشمان زیبایش زل زده بودم، تمنای بی وصف کودکانه اش به وجدم آورده بود در بین جملات کوتاه و بلند درخواستش ناگهان گفت: همین یکبار را اجازه بده قول می دهم هیچ وقت دیگر از لوازم آرایش استفاده نکنم، اصلا اگر استفاده کردم با نگاهت یادم بیاور که یادم بیاید قول داده ام، باشد؟!
جمله اش من را یاد مجلسی انداخت که دو سال پیش در مسجد محله برکزار بود سخنران، داستانِ عجیبِ یک خیاط را گفت.
به فاطمه گفتم: عمه جانم بشین تا برایت یک داستان بگویم بعد تصمیم با خودت؛ از آنجا که ریشش در دستم گرو بود قبول کرد؛
ومن شروع به گفتن داستانی کردم که سخنران جلسه گفته بود:
یک خیاطی بود که در ُبرش پارچه و دوخت آن بسیار مهارت داشت برای همین از شهرهای مختلف برایش پارچه می آوردند تا لباس بدوزند خیاط یک عادت بسیار بد داشت وقتی تکه ای پارچه از لباس اضافه می آمد آن را به صاحبش بر نمی گرداند و برای خودش بر می داشت یک روز شاگرد خیاط این موضوع را به صورت ارباب و شاگردی برای خیاط گوشزد کرد خیاط که تحت تاثیر قرار گرفته بود پیشنهاد داد هر وقت دیدی که من خواستم پارچه ای را برای خودم بردارم تو بلند بگو عَلَم عَلَم!!!
مدتی به همین روال گذشت و خیاط با واژه علم علم دیگر دست به هیچ پارچه ای نمی برد تا این که یک روز یکی از تجار بزرگ پارچه ای بسیار زیبا و گران قیمت برای خیاط آورد تا لباسی برایش بدوزد، روزی که خیاط می خواست پارچه تاجر را برش بزند باز تکه ای از پارچه اضافه آمد وخیاط که بسیار از زیبایی پارچه به وجد آمده بود خواست تکه اضافه را برای خودش بردارد که ناگهان شاگرد گفت: اوستا علم علم، خیاط گفت تو راست می گویی علم علم اما شاگرد این پارچه خیلی زیباست پس این یکی را بگیر قلم…. و بی توجه به علم علم گفتن شاگرد کاری کرد که نباید،و آن پارچه را برای خود برداشت وعاقبت خود را از آنچه خراب کرده بود خراب تر کرد.
فاطمه زیبای برادرم که خیلی با دقت گوش می داد گفت: یعنی من هم اگر یکبار آرایش کنم و بعد دیگران تذکر دهند ممکن است به تذکر دیگران اهمیت ندهم؟؟؟
نگاه تو نگاهش دوختم و گفتم تو که اینقدر باهوشی اختیار آرایش الان با خودت، و او بدون آن که حرفی بزند در کیف لوازم آرایش رابست و خوابید